جدول جو
جدول جو

معنی علاج شدن - جستجوی لغت در جدول جو

علاج شدن
درمان شدن
تصویری از علاج شدن
تصویر علاج شدن
فرهنگ فارسی عمید
علاج شدن
(خوا / خا شُ دَ)
درمان شدن. صحت یافتن. شفا یافتن
لغت نامه دهخدا
علاج شدن
درمان شدن شفا یافتن
تصویری از علاج شدن
تصویر علاج شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علم شدن
تصویر علم شدن
کنایه از مشهور شدن، معروف شدن، سرشناس شدن، برای مثال هر که علم شد به سخا و کرم / بند نشاید که نهد بر درم (سعدی - ۱۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علاج کردن
تصویر علاج کردن
درمان کردن، چاره کردن، برای مثال به دور لاله دماغ مرا علاج کنید / گر از میانۀ بزم طرب کناره کنم (حافظ - ۷۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علنی شدن
تصویر علنی شدن
آشکار شدن، آشکار گشتن، نمایان شدن، ظاهر شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ دَ)
مشهور و معروف گشتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). سرشناس شدن:
دوات و قلم مظهر دانشند
به دانش توان شد به عالم علم.
لبیبی.
هرکه علم شدبه سخا و کرم
بند نشاید که نهد بر درم.
سعدی (گلستان).
به یمن دولت منصور شاهی
علم شد حافظ اندرنظم اشعار.
حافظ.
میان جوانان علم شوی، ممتاز گردی، ظاهر شدن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
مبتلا گردیدن به بیماری فلج. افلیج شدن، به کنایت، از رونق افتادن کار، یا از کار افتادن یک سازمان یا اداره
لغت نامه دهخدا
(زَ)
افسر شدن. همچون تاج بر سر قرار گرفتن. مجازاً موجب زیب و زینت شدن. موجب مباهات و افتخار گردیدن:
کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(فُ گُ دَ)
مردن. کشته شدن. درگذشتن بر اثر سختی یا پیش آمد حادثه ای:
بشد بارگی زیر پایش هلاک
ولیکن نبودش به دل هیچ باک.
فردوسی.
بباید که بر دست من بر هلاک
شوند این دلیران بی ترس و باک.
فردوسی.
به پیکان بسی شد ز دیوان هلاک
بسی زاهرمن اوفتاده به خاک.
فردوسی.
از آن همی ترسیدند که زهر باشد و هلاک شوند. (نوروزنامه). درودگربازرسید او را دستبردی نمود سره، تا هلاک شد. (کلیله و دمنه). بسیار بگردید و راه به جایی نبرد، پس به سختی هلاک شد. (گلستان).
گر از نیستی دیگری شد هلاک
تو را هست، بط را ز طوفان چه باک ؟
سعدی.
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری.
سعدی.
نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس
که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست.
سعدی.
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
شفا دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا کَ دَ)
تیمار کردن و مروسیدن، مداوا نمودن و معالجه کردن، چاره نمودن و تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به علاج شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ مَ / مِ دَ خَ زَ دَ)
کنایه از طالب شدن به چیزی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
بزرگ شدن: امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. (تاریخ بیهقی).
هر خردی از او شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است
ناصرخسرو.
بود همچون گوشتی کزوی گرفتی مار، خورد
گشت از اینسان چون کلان شد مارخور لکلک بچه.
سوزنی.
و رجوع به کلان و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ)
آشکار شدن. واضح شدن. ظاهر گشتن:
گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج
نامش به جود در همه عالم عیان شده.
خاقانی.
ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی
سروی و چون روان شوی عشق هزار لشکری.
خاقانی.
بس نقب کافکندم نهان بر حقۀ لعل بتان
صبح خرد چون شد عیان نقّاب پنهان نیستم.
خاقانی.
مکن غیبت هیچکس را بیان
که روزی شود بر تو غیبت عیان.
سعدی.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود.
سعدی.
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُو تَ)
درماندن. فروماندن:
بفعل نکو جمله عاجز شدند
فرومایه دیوان ز پر مایه جم.
ناصرخسرو.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ.
سعدی.
مرو زیر بار گنه ای پسر
که حمال عاجز شود در سفر.
سعدی (بوستان).
چنان در حصارش کشیدند تنگ
که عاجز شد از تیرباران و سنگ.
سعدی (بوستان).
و رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا
(بِسَ کَ دَ)
رهایی پیدا کردن. رستگاری پیدا کردن. نجات یافتن. رهایی یافتن. رستن. رهیدن. جستن از. (یادداشت بخط مؤلف) :
سعدی درین کمند بدیوانگی فتاد
گر دیگرش خلاص شود زیرکی شود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از هلاک شدن
تصویر هلاک شدن
سیزیدن: ماری شدن نیست شدن مردن نیست شدن فانی شدن مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاک شدن
تصویر کلاک شدن
تهی شدن خالی شدن: (حاصل آن شب چنان بپا بودم (بیا سودم) کز همه مغز ها کلاک شدم)، (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علاج شدنی
تصویر علاج شدنی
درمان شدنی درمان پذیر درمان پذیر مقابل علاج نشدنی
فرهنگ لغت هوشیار
سر شناس شدن نامی شدن مشهور شدن معروف گشتن، ظاهر شدن، اطلاق شدن کلمه ای به معنیی به سبب استعمال بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علت شدن
تصویر علت شدن
بر انگیختن سبب شدن باعث گردیدن، سبب شدن باعث گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
همچون تاج بر سر قرار گرفتن افسر شدن، موجب زیب و زینت شدن، موجب مباهات و افتخار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
فرو ماندن، درماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علاج نشدنی
تصویر علاج نشدنی
بی درمان بی درمان مقابل علاج شدنی
فرهنگ لغت هوشیار
چاره کردن گرزیدن ویدن مداوا کردن درمان کردن، چاره نمودن تدبیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علاج دادن
تصویر علاج دادن
شفا دادن معالجه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علنی شدن
تصویر علنی شدن
آشکار شدن ظاهر شدن آشکار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علاوه شدن
تصویر علاوه شدن
افزونیدن افزون شدن اضافه گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیان شدن
تصویر عیان شدن
آشکار شدن ظاهر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علم شدن
تصویر علم شدن
((عَ لَ. شُ دَ))
مشهور شدن، سرشناس شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
فروماندن، درماندن
فرهنگ واژه فارسی سره
خلاصی یافتن، نجات یافتن، رها شدن، آزاد شدن، فراغت یافتن، آسوده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جایز شدن، مباح شدن، روا شدن، مجاز شدن، مشروع شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد